Death in the Works of Bijan Najdi and Mostafa Mastoor: A Comparative Look at Death in "The Leopards Who Have Run with Me" and "Pig Bone and Leper's Hands"

Document Type : Research article extracted from thesis and dissertation

Authors

Department of Persian Language and Literature, Imam Khomeini International University

Abstract

Philosophy of death, one of the biggest enigmas in human history, has always puzzled human beings ever since they were created. The basis of mythology, evolution of human life in the form of immortal cycles of collective unconsciousness irrespective of time and place, is suggestive of this concern. Hence, awareness of the nature of death is reflected extensively as a thematic element in artistic and literary works. However, such cognitive re-thinking can have both negative and positive aspects. One aspect is its terrorizing effect on human life and how it drives life toward vanity and futility while another aspect is its potential for fostering the growth of wisdom, insights and moral values. Considering these contradictory aspects regarding humans’ preoccupation with death, in the present study researchers attempt to explore the attitudes of contemporary Iranians, living in a modern context, by using a descriptive-analytical method and focusing on two stories of The Leopards who have Run with Me by Najdi and Pig Bone and Leper's Hands by Mastoor. Findings suggest that Najdi has had an existentialist view on death which is depicted through his use of different voices/ characters in the story. He has also tried to represent the hidden layers of death in the lived experiences of society in its transformation from a traditional background to a modern one by utilizing a metaphoric language. Mastoor, however, looks at death with a more philosophic view and tries to reflect his concern through depicting the inner and spiritual anxiety of his characters.

Keywords

Main Subjects


بررسی و مقایسة کیفیت نگاه اگزیستانسیالیستی به «مرگ»

 در «یوزپلنگانی که با من دویده­اند» نجدی­ و «استخوان­های خوک و دست­های جذامی» مستور

سمیرا غفاری[1]

سیدعلی قاسم‌زاده[2]

تاریخ دریافت: 28/2/1402                                        تاریخ پذیرش: 20/6/1402

10.22080/RJLS.2023.25336.1394

چکیده

فلسفۀ مرگ از بزرگترین چالش­های فکری تاریخ بشریت است و تلاش آدمی برای کشف راز و رمز آن از همان بدو خلقت آغاز شده­ است. بن‌مایه­های اسطوره­ای - که در قالب چرخۀ نامیرای ناخودآگاه جمعی بی­اعتنا به مکان و زمان دائماً در حیات فکری بشر دور می­زند - گواه این دغدغه و خارخار اندیشگانی است. از این‌رو، آگاهی از ماهیت مرگ و به تعبیری مرگ‌اندیشی به عنوان عنصری مضمونی همواره در بستر آثار خلاق هنری و ادبی بازتابی گسترده دارد؛ گرچه این بازاندیشی شناختی می­تواند دو روی منفی و مثبت داشته­ باشد؛ وجهی که بر ساحت زندگی انسان سایۀ وحشت می­افکند و گاه او را به پوچی و انتحار می­کشاند و وجهی که به سوی معرفتی روح­افزا و فضیلت­محور سوق می­دهد. نظر به این وجه متضاد «مرگ­اندیشی و مرگ آگاهی»، این جستار به شیوۀ توصیفی - تحلیلی با تمرکز بر دو مجموعه داستان؛ «یوزپلنگانی که با من دویده‌اند» از بیژن نجدی و «استخوان­های خوک و دست­های جذامی» مصطفی مستور، تلاش کرده است نقبی به نگرش انسان ایرانی معاصر بزند که در بستر و جو مدرنیته و اندیشه‌های اگزیستانسیالیستی زیسته است. از نتایج تحقیق برمی­آید که نجدی با در انداختن صداهای مختلف از رهگذر شخصیت­های داستانی خویش با دیدی اگزیستانسیالیستی به «مرگ» نگریسته و کوشیده از منظر زبان استعاری، لایه­های باطنی مرگ را در تجارب زیستی جامعۀ در حال گذار از سنت به مدرنیته بازنمایی کند؛ اما مستور با نگرشی فلسفی­تر و گاه با چاشنی معرفت دینی و عرفانی، به مسأله مرگ ورود کرده است تا برای مخاطبان ریشه‌های اضطراب درونی و روحی برخی طیف­های اجتماعی را بازگو کند.

کلید‌واژه‌ها: مرگ­آگاهی، مرگ­اندیشی، مکتب اگزیستانسیالیسم، بیژن نجدی، مصطفی مستور.

 

 

1- مقدمه

مرگ­ از جمله مباحثی است که از دیرباز توجۀ صاحب­نظران و پژوهشگران را به خود جلب کرده است و بسته به نوع نگرش و جهان بینی­ها در پرداختن به مسألة مرگ، شاهد شکل­گیری برخی نحله­های فکری و شبه علمی چون روان­شناسی مرگ، جامعه­شناسی مرگ، فلسفۀ مرگ و ... هستیم. هموارۀ تاریخ، مسأله مرگ برای انسان در هاله­ای از سِّر و راز مکنون بوده است با این حال بسیاری از رفتارشناسان و روان­شناسان برآنند که سبک زیستن هرکس به نحوۀ نگرش او به مرگ وابسته است. از اینرو، گاه برخی خیام­وار به دم غینمت­شماری و خوش باشی در جهان گذران می‌پردازند تا باشد در پرتو این دل خوش باشی تصنعی از تلخکامی مرگ رهایی یابند و گاه همچون عطار یاد مرگ با حیاتشان گره می‌خورد و این یادآوری آنان را به فانی بودن دنیا و باقی بودن جهان پس از مرگ رهنمون می­سازد و راه و سبکی خدامحورانه در پیش می‌گیرند و مرگ را نه پایانی برای خود که آغاز ورود به عرصة حیات جاودانه می­پندارند و گاه هراس ناشی از مرگ و احساس نیستی و عدم برخی را به پوچ اندیشی و انفعال یا دگرآزاری و انتقام می­کشاند؛ چنانکه در فکر و زبان خویش جهان را غیرقابل تحمل، تاریک و سیاه بازمی‌نمایانند. لذا انسان در مواجهه با مرگ دو دیدگاه و رویکرد کلی دارد:

  1. دیدگاه مادی و پوچ­گرایانه که مرگ را مساوی پایان خود می­داند، لذا از آن می­هراسد.
  2. دیدگاه معنوی و سنتی که مرگ را به منزلۀ رویشی دوباره و نو تلقی می­کند و از آن هراسی ندارد.

1-1- بیان مساله

در میان هنرهای معاصر ادبیات داستانی بیش از هر نوع و گونۀ هنری از تفکر و سبک زندگی انسان معاصر نمایندگی می­کند. انسان عصر مدرن با وجود آسودگی ناشی از ابزارهای فناورانه و تسهیل در رفاه اجتماعی و اقتصادی به سبب جهان­بینی مادی­ گرایانه و تمرکز بر عقل­گرایی مفرط و نفی امور معنوی و متافیزیکی، بیش از هر دوره­ای از خلأ معنویت و معرفت رنج می­برد. بخشی از این دغدغۀ روحی و اضطراب عاطفی، ناشی از خودفراموشی و خدازدایی در عرصۀ فکری و رفتاری انسان عصر جدید است و هراس از مرگ از پیامدهای همین بحران روحی­ است. انسان مدرن به دنبال جایگزینی به نام معنویت به جای دین است و خلأ ناشی از بی­خدایی را با تحقیقات تاریخ‌انگارانه و روانشناسانه دربارة امور غریب یا گاه اسطوره پر می‌کند. (ر.ک: قاسم­زاده و قبادی، 1391: 44)

تونی والتر (Tony Walter) در پیشگفتار کتاب «مرگ و مدرنیته» آورده است: «مرگ در  دنیای مدرن تبدیل به موضوعی پزشکی، عقلانی و بروکراتیک شده است. هنگام مریض شدن بیشتر مردم مدرن ابتدا به پزشک و سپس به عنوان راه چاره بعدی به یک عالم دینی مراجعه می­کنند. در بسیاری از کشورهای پیشرفته، دلیل هر مرگ از فرایندهای منطقی و بروکراتیک عبور می­کند تا به گواهی مرگ می­رسد و این گواهی مرگ باید شامل یک دلیل پزشکی باشد. با این حال الزاماً در هر کشور مدرن به یک شکل مدیریت نمی­شود. دلیل این تفاوت­ها چیست؟ دلایل آن می­تواند مذهبی، فرهنگی، تاریخی و قانون و رسومات ملی باشد. (والتر، 1396: 5)

تحولات و تغییرات دنیای مدرن اگرچه دیرتر، در ایران نیز بتدریج نفوذ کرد و از رهگذر اشعار و ادبیات داستانی بازتاب یافت. از پیامدهای دنیای مدرن همراه با ورود عناصر و ابزارهای مادی، نفوذ عقاید و اندیشه­هایی غیربومی و جهان­بینی غربی بود؛ باورها و اندیشه­هایی که در تمام ساحت­های وجودی مردم رخنه کرده، طرز اندیشیدن و سبک زیستن آنان را متحول ساخت. یکی از آن مسائل، کیفیت توجه به مقولة «مرگ» است که ردپای آن را بیش از هر چیز می­توان در ادبیات و هنر معاصر جستجو کرد. گرچه به نظر می­رسد که مرگ­اندیشی در ایران و انعکاس آن در ادبیات داستانی معاصر کاملاً مطابق با رویکرد آن در غرب نباشد؛ اما فرضیه ما این است که تبار­شناسی نگرش ایرانیان به مرگ، بسته به خاستگاه فرهنگی و طبقاتی و میزان وابستگی و نزدیکی یا دوری آنان به دین یا آیین و یا افکار وارداتی و غربی، یکدست و مشابه نیست و این نکته­ای است که به خوبی در بازخوانی داستان­های معاصر فارسی - که آیینه زندگی و عرصۀ نمایش پسندها و نا­پسندها و میدان بازنمایی فکری و فلسفی یا فلسفۀ زیستن آدمی­ است - قابل رصد و واکاوی است. پس از آنجا که ادبیات داستانی معاصر از سبک زندگی انسان مدرن نمایندگی می­کند، بررسی آن حوزة ادبی برای دست­یابی به سرچشمه و آبشخور نگرش برخی نویسندگان معاصر نسبت به مسأله مرگ می­تواند در شناخت بیشتر ایران معاصر و احوال و افکار برخی از طبقات اجتماعی یاریگر باشد. دریافت اینکه آیا نگاه اگزیستانسیالیستی و یا فلسفة مدرنیستی وجه غالب مرگ اندیشی نویسندگان معاصر است یا میزان اثرپذیری از بستر دینی و مذهبی ایرانیان در بازتاب جهان­بینی نویسندگان معاصر چه اندازه است؛ دست­کم در بازشناسی برخی جریان­های فکری جامعة معاصر ایران رهگشا خواهد بود. برای این منظور مجموعۀ داستانی «یوزپلنگانی که با من دویده­اند» از «بیژن نجدی» و «استخوان­های خوک و دست­های جذامی» از «مصطفی مستور» را – به سبب پرمخاطب بودن آثارشان و نوع نگاه و نمایندگی آنان از طبقات فکری جامعة ایرانی- بر مبنای آرای اگزیستانسیالیست­های متأخر چون هایدگر و فرانکل بررسی و واکاوی می­کنیم. ضمن اینکه تأمل در شخصیت‌پردازی و خویش­کاری و ماجراهای زندگی آن­ها در داستان­های یادشده، زمینه­ای برای بازنگری در جهان‌نگری نویسندگان به عنوان نمایندگان طبقات روشن­فکر جامعه­­ نیز هست.

1-2- پیشینه پژوهش

بررسی سابقۀ پژوهش نشان می­دهد که پژوهشگران تاکنون بیشتر به بررسی مرگ­اندیشی در آثار شاعران فارسی زبان همت گماشته­اند؛ اما در حوزۀ ادبیات داستانی نیز پژوهش­هایی انجام شده­است که در ادامه به معرفی مهم­ترین آن­ها خواهیم پرداخت و به دستاوردهای آن­ها نیز اشاره­ای خواهیم داشت. کتاب «صادق هدایت و هراس از مرگ» از محمد صنعتی یکی از پیشینه­های قابل توجه در موضوع پژوهش حاضر است که با توجه به مطرح بودن هدایت به‌عنوان نویسنده­ای پیشگام در ادبیات داستانی معاصر، این اثر را می­توان به عنوان اثری شاخص بررسی کرد و از آن جایی که هدایت خود، به استقبال مرگ می­رود، می­توان لایه­های پنهان و تازه­تری از فلسفۀ مرگ را به واسطۀ آثار هدایت کشف و واکاوی کرد که در نهایت، نگارندۀ آن معتقد است بوف کوری که بیش از نیم­قرن به عنوان مشوق خودکشی و مرگ­خواهی شناخته شده است، در واقع منادی هراس از مرگ، آرزوی جاودانگی و زندگی­خواهی است.

  مقالاتی نیز با محوریت مرگ اندیشی، سایر آثار مشهور داستانی ایران را بررسی کرده­اند؛ چون مقالة «آموزه­های تعلیمی مرگ­اندیشی در رمان کلیدر» (1397) از عشقی‌سردهی و همکاران که معتقد است مرگ در این رمان، دو چهرۀ زشت و زیبا دارد؛ با دو رویکرد متفاوت مرگ­­گریزی و مرگ­­طلبی در قالب شهادت و پاسداری از آرمان­ها، نشان داده شده است. آموزه­های کلیدر مبتنی بر معرفت­افزایی در خصوص مرگ است و تلاش می­کند با بیانی غیرمستقیم و هنرمندانه، آگاهی و شناخت نظری مخاطب را در مسألۀ مرگ افزایش دهد.

مقالۀ دیگری با عنوان «مرگ‌اندیشی هدایت؛ نگرش فلسفی یا روانشناسانه؟» (1390) از (شاهینی و نصراصفهانی، علاوه بر بحث نگرش پوچ­گرایانۀ هدایت در مسألۀ مرگ، با استفاده از نظریات فروید، در نهایت بر این باور است که درواقع، هدایت غریزۀ مرگ را در داستان­های خود با مرگ­ شخصیت­ها نشان داده است؛ اما در باب آثار مستور و نجدی نیز به شکل اختصاصی مقالاتی یافت شد، نظیر مقاله­ای با عنوان «بررسی دغدغه­های وجودی در داستان­های مصطفی مستور...» (1398) از حاجی آقابابایی و باستان که ترس از مرگ را نوعی دغدغۀ وجودی می‌داند. نگارندگان معتقدند شخصیت­های داستان­های مستور برای حل این دغدغه­ها، از جمله مسألۀ مرگ، به این مفاهیم نگاهی فراسنتی و دینی دارند که بیان­کنندۀ نوعی نگاه عرفانی خاص است.

با این حال، جستار حاضر مبتنی بر بازخوانی خاستگاه مرگ­اندیشی و تبارشناسی مسألۀ مرگ در ادبیات داستانی معاصر فارسی قصد دارد با تمرکز، تکیه و تأکید بر مجموعۀ داستانی «یوزپلنگانی که با من دویده‌اند» و «استخوان­های خوک و دست­های جذامی» به تفسیر نگاه فلسفی برخی از طبقات جامعۀ ایرانی به موضوع مرگ بپردازد و سرچشمۀ چنین نگاهی را بیابد.

2- مبانی نظری تحقیق

پرداختن به مقولة مرگ و تلاش برای فهم جهان­نگری متفکران با تکیه بر روش­های تحلیل محتوا و رویکردهای تفسیری و جامعه­­شناختی یک امر علمی است و در این جستار، برای دست­یابی به نتایج معقول و مقبول با کمک نگاه درزمانی می­توان برای واکاوی موضوع و مسألة تحقیق اقدام کرد.

2-1- درآمدی بر اسطوره­شناسی مرگ

مرگ امری ناشناخته و رازآلود است و بشر تاکنون به شکل کامل و درست نتوانسته است از کسانی که آن را تجربه ­کرده­اند،  تجربه­ای دربارۀ آن بیاموزد و آنچه از آن می­داند از رهاورد کتاب­های مقدس و مبلغان مذهبی است. از این­رو، چون در این مسأله با بحث چرایی و شناخت روبه­رو هستیم، بیشتر آن را امری فلسفی می­دانیم و از آن با اصطلاح «فلسفۀ مرگ» یاد می­­کنیم، در حالی که مرگ علاوه بر فلسفه و دین، در علوم و معارفی دیگر نظیر اسطوره­شناسی، عرفان و ... قابلیت طرح و بسط دارد؛ چنانکه با دید اساطیری- عرفانی مرگ را به مطلوب­ترین شکل می­توان به بحث جاودانگی پیوند زد و در ارائۀ تعبیری نکو از آن کوشید؛ زیرا که «در اسطوره و عرفان، مرگ آغازی برای زندگی دوباره است که با فنای در حقیقت، راه به بقا می­برد.» (افراسیاب­پور، 1389: 13)؛ که می­توان با نگاهی اساطیری، به این مرگ معنایی مقدس بخشید و آن را از امور پوچ و واهی مجزّا دانست که در بحث ادیان نیز، «مرگ­اندیشی را می­توان اسطوره‌ای­ترین و عرفانی­ترین بخش هر دین و آیینی به شمار آورد» (همان:15)؛ که با بحث انوشگی و بقا پیوند دارد؛ زیرا «ادیان الگوهایی برای ارزیابی جاودانگی است و صور نمادین دین، زمینه و بستری را فراهم می­آورد تا زندگی انسان بی‌معنا نباشد و نیروی نمادپردازی دینی می­تواند این جنبه­های حیات و مرگ بشر را به گونه­هایی از جاودانگی مبدّل سازد.» (چایدستر، 1380: 30) و در بستری فراجسمی و متافیزیکی، مسألۀ روح، جهان آخرت و موجودات روحانی را قابل ­باور سازد که در کشاکش این مباحث پیچیده و تجربه­ناشده، « علت مرگ هر آن چه بود، انسان به عنوان موجودی که از میراییش آگاهی داشت، توانست آن شود که هست.» (الیاده،1379: 95)

برخی مرگ­­آگاهی و مرگ­اندیشی را دو مفهوم متفاوت می­دانند؛ به این معنا که «مرگ­آگاهی فصل ممیّز انسان و دیگر موجودات است؛ اما مرگ­اندیشی نوعی اشتغال ذهنی و اندیشیدن به مرگ است. این بدان معنی است که همۀ انسان­ها مرگ آگاهند؛ اما دستۀ کمی از آن­ها مرگ‌اندیشند و برخی علاوه بر باور مرگ آگاهی، گونه­ای اشتغال احساسی به مردن و مرگ دارند.» (کمپانی­زارع، 1396: 10)

هر انسانی جهان­بینی و دیدگاه خاصی نسبت به مرگ دارد. عده­ای از مرگ می­هراسند و عده­ای به آن مشتاق­اند. به قول مولانا:

آن یکی میگفت خوش بودی جهان

 

گر نبودی پای مرگ اندر میان

آن دگر گفت ار نبودی مرگ هیچ

 

که نیرزیدی جهان پیچ پیچ

خرمنی بودی به دشت افراشته

 

مهمل و ناکوفته بگذاشته

(مولانا، 1380: 906)

فارغ از این دو نگاه متفاوت، در جهان­بینی عرفانی، مرگ آغاز حیات جاودانه است:

زیر شمشیر غمش رقص کنان باید رفت

 

کانکه شد کشتۀ او نیک سرانجام افتاد

(حافظ، 1394: 74)

بمیر ای دوست پیش از مرگ اگر می زندگی خواهی

 

که ادریس از چنین مردن بهشتی گشت پیش از ما

(سنایی، 1385: 59)

مُردم از حیوانی و آدم شدم

 

پس چه ترسم؟ کی ز مردن کم شدم

حملۀ دیگر بمیرم از بشر

 

تا برآرم از ملایک پرّ و سر

وز ملک هم بایدم جستن ز جو

 

کل شیء هالک الا وجهه

بار دیگر از ملک قربان شوم

 

آنچه اندر وهم ناید آن شوم

(مولوی، 1398: 1003)

از آنجا که در نگرش عرضی و مادی مرگ یک رویداد و حادثه تعبیر می­شود، چنین نگرشی اضطراب­آور و هراسناک است. مولانا نیز چنین نگرشی را نکوهش کرده است:

آن که می‌تَرسی ز مرگ اَنْدر فرار

 

آن ز خود ترسانی ای جان هوش دار

زشت روی توست نه رُخسارِ مرگ

 

جانِ تو هَمچون درخت و مرگْ برگ

 (مولوی، 1380: 565)

نگاه سهراب سپهری به مرگ نیز با وجود تجارب زیستی او در دنیای معاصر بی­شباهت به دیدگاه عرفای گذشته و میدان عاطفی و ذهنی آنان نیست:

و نترسیم از مرگ

مرگ پایان کبوتر نیست

مرگ وارونه یک زنجره نیست

مرگ در ذهن اقاقی جاری است

مرگ در آب و هوای خوش اندیشه نشیمن دارد

مرگ در ذات شب دهکده از صبح سخن می­گوید. (سپهری، 1389: 176)

با این حال، «مرگ اندیشی» از مهمترین مسائل فلسفة اگزیستانسیالیسم(Existentialism) است؛ هم در نحلة خداباور اگزیستانسیالیست­ها؛ چون کی­یر کگارد، هایدگر، تیلیش و... و هم در نحلة ناخداباور و بدبین چون سارتر و نیچه و.... توجه به این مقولة رازآلود است زیرا؛ اگزیستانسیالیست­ها را به این باور رسانده که زندگی بی‌معناست و انسان ملزم به یافتن معنا برای آن است. پرداختن به شخصیت­های مأیوس، بحران زده و مضطرب در داستان­های امثال داستایوفسکی و کافکا و صادق هدایت و ساعدی و... بی تناسب با چنین نگرشی به انسان و مسائل پیرامون آن چون «مرگ»، «اختیار» و «وجود» و امثالهم نیست. در این مکتب انسان به تعبیر هایدگر ذاتا مرگ آگاه است و به سوی مرگ بودن، ذاتا او را ترس­آگاه نیز کرده است. این ترس و اضطراب برای این است که می­ترسد بالاخره روزی فرارسد که مرگ او را دیگران به نظاره خواهند نشست. (هایدگر، 1388: 582)؛ حضور مرگ در اندیشة انسان نشانه­ای از وجود و هستی انسان است و بحران­های زیستن آدمی ناشی از همین مرگ آگاهی و ترس ناشی از آن است. به زعم هایدگر، مرگ اندیشی و مرگ اگاهی فهم وجودی انسان را نسبت به خود و هستی مهیا می­سازد.

2-2- میل به جاودانگی

اونامونو (Miguel Onamono) در نقل از اسپینوزا(Spinoza) در «درد جاودانگی» می‌گوید: «هر چیز مادام که خودش است تلاش می‌کند هستی خود را حفظ کند و این تلاش که هر موجود برای حفظ و ادامة هستی خود دارد، چیزی به غیر از ماهیت به فعل درآمدۀ آن موجود نیست. دیگر این‌که، تلاشی که هر موجود برای ادامة حیات خود به کار می‌برد، در چهارچوب برهة کوتاهی از زمان نیست، بلکه در چهارچوب بی‌نهایت زمان است.» (اونامونو، ۱۳۹۸: 51 و 52)

دریافت اونامونو از جملات اسپینوزا فیلسوف یهودی- پرتغالی که در هلند می‌زیست، این است که فلسفة اسپینوزا تسلایی بود که به خود می‌داد و پرده‌ای که بر بی‌ایمانی‌اش می‌کشید. او با تمام فلسفه‌اش نتوانست به بی‌مرگی انسان ایمان بیاورد و درد او دردی است موسوم به خدا دردی! اینکه انسان این گمشدۀ عزیز را نمی‌یابد، دردی عظیم را به روح انسان تحمیل می‌کند.

مسألۀ بقا و جاودانگی انسان پس از مرگ اذهان بسیاری از اندیشه­ورزان را در طول تاریخ به خود مشغول کرده­است. اندیشمندان به دلایل مختلف از جمله: فرونشاندن دغدغۀ خاطر خود و دیگران بدان پرداخته­ و یا دین­باورانِ معتقد به جاودانگی، دفاع عقلانی از آن را ضروری دانسته­ و درصدد اثبات و توجیه آن برآمدند و گروه دیگری نیز به انگیزۀ عشق و علاقه به دانش و حل مسائل ناگشوده بشر به پژوهش در اینباره پرداخته­اند. (رضازاده،1380: 9)؛ چنانکه از منظر پاسکال کسانی که بدین مسأله بی­توجه هستند، فاقد هرگونه احساسات انسانی­اند. (همان: 10)

اونامونو در «درد جاودانگی» دیدگاه زیبایی به مرگ و مسألۀ جاودانگی روح دارد و جهان­بینی او با مادیون و علم­گرایان متفاوت است. با اینکه دیدگاه او فلسفی است؛ اما او نوعی عرفان آغشته به فلسفه را در برابر فلسفۀ محض مطرح می­کند. عرفانی که این حقیقت محض را یادآور است که نمی­شود همه چیز را با عقل و استدلال سنجید و برای عاطفه و احساس و باور قلبی انسان­ها و همینطور برای درک و شهود، تشخص قائل است و به خدایی ایمان دارد که میرا نیست و میل به جاودانگی را در سرشت سرکش انسان اقناع می­کند. خدایی که حتی وقتی یک کشاورز ساده را هم با این فرضیه مواجه می­کنی که «ممکن است خدایی باشد که جهان را آفریده و بر زمین و زمان حکم می­راند و آگاهی و وجدان جهان است؛ اما امکان دارد که روح همۀ انسان­ها جاویدان و بی­مرگ نباشد؛ در پاسخ می­گوید: پس خدا به چه درد می­خورد؟» (اونامونو، 1398: 49)؛ در تمام این جملات انسان خدایی را می­خواهد که به او امید ببندد نه خدایی که فقط به او ایمان بیاورد. امید به زیستن در جهانی دیگر! و این ایمان به جاودانگی و بقای روح است. میل به جاودانگی بزرگترین دغدغۀ بشر بوده و هست. از آغازین لحظۀ خلقت آدمی و ماجرای حضرت آدم(ع) و حوا(ع) تا امروز همۀ آرزوی بشر دستیابی به حیات جاودانه بوده است و این بی­تردید به وجه روحانی وجود انسان وابسته است که همان تجلی جلوۀ روح خدایی است (و نفخت فیه من روحی). حس تعلق به خود، میل بشر را برای رهایی از درد و رنج و جلب منفعت افزون کرده است و هراس یا میل انسان به مرگ در هر دو حال ریشه در همین گرایش باطنی و ذاتی دارد.

2-3- فلسفۀ مرگ در مکتب اگزیستانسیالیسم

اگزیستانسیالیسم مکتبی شورشی بر ضد باورهای عمیق معاصر است، به شکلی که «حقیقت تنها می­تواند از جدایی و کناره­گیری تحقق یابد و عمل شناختن نیازمند جدایی اساسی میان شناسنده به عنوان شناسایی و واقعیتی است که باید شناخته شود.» (پاپنهایم، 1397: 40)؛ لذا این مکتب، گفتمانی است در دست غرب که بی­گمان بهره­گیری از ابزارهای شناختی این مکتب، می­تواند یکی از راه­های آگاهی از بیگانگی انسان معاصر باشد. دغدغة انسان برای کشف و معرفت واقعی زندگی و فلسفة هستی­شناختی انسان معاصر است که پرداختن به مسألة مرگ را نیز چونان راز و رمزی هولناک برای اندیشمندان این مکتب، اصالتی وجودی داده است تا از این منظر مرگ را گونه­ای از زندگی بدانند؛ نه مفهومی بی­معنی و پوچ به­منزلۀ پایان معنای زندگی؛ زیرا «مرگ به­عنوان گسترده­ترین معنا، از پدیدارهای زندگی است و زندگی را باید همچون نوعی از هستی فهمید که در جهان، بودنی به آن تعلق می­گیرد.» (هایدگر، 1388: 49-51)

در این مکتب، بحث مرگ با مفاهیمی چون « فوت» و «مردن» همراه است و مقایسه­ای میان آن­ها و همچنین تفاوت مرگ میان سایر جانداران با انسان­ها، همچنین مرگ از دیدگاه علم پزشکی بررسی می­شود که درنهایت تفسیر اگزیستانسیال مرگ بر هرگونه تفسیر زیست­شناختی و هرگونه هستی‌شناسیِ حیات تقدّم دارد. از اینروست که نگرش اگزیستانسیالیستی به مرگ نیز نگاهی قطعی نیست؛ زیرا به باور آنان «همان­قدر که راجع به این جهان، چیزی تعیین و قطعی نمی­شود، دربارۀ آن جهان نیز چنین است.» (همان:51)

3- بحث

مرگ، پایه و بنیانی فلسفی دارد که ریشة تأمل دربارة آن به اعصار اساطیری بازمی­گردد. در فرایند افق­گشایی از این سؤال هستی­شناسانه و شناختی؛ یعنی چیستی مرگ، همواره دو امر جداگانه آدمی را به خود مشغول می­دارد: وجهی که ناظر بر ناشناختگی و رازآلودگی مرگ، موجبات ترس و لرز از سرنوشت خویش و جهان زیستی خود می­شود و وجهی دیگر که ناظر بر آموزه­های عرفانی و دینی انسان را به رنگ و بوی قدسی و معرفتی مرگ رهنمون می­سازد. یکی از اهداف غایی فلسفة اگزیستانسیالیسم با وجود گره خوردن به پیامدهای پدیدة مدرنیته، تلاش برای فهم دلایل «درد جاودانگی» و «چیستی مرگ» است و همین دغدغة همیشگی و کهن­الگوی سیالِ نامیراست که سرچشمة دردها و رنج­های انسان معاصر، فارغ از همة اختلاف­های زیست بوم فرهنگی و تاریخی جهان شرق و غرب است.

3-1- معرفی آثار

الف) مجموعۀ داستانی «یوزپلنگانی که با من دویده­اند»

این مجموعه اثر بیژن نجدی است که در سال 1373 منتشر شد و جایزۀ ادبی گردون را به خود اختصاص داد. نجدی یکی از داستان­نویسان تأثیرگذار دهۀ هفتاد است و با مجموعۀ یوزپلنگانی که با من دویده­اند بسیار خوش درخشید. نجدی در این مجموعه داستان مرزهای واقعیت و مجاز را در هم می­شکند و در کنار آن شاعرانگی زبان را به زیبایی تمام در داستان­هایش به نمایش می­گذارد. سنت و مدرنیته در این مجموعه در تقابل هم قرار دارند و این تقابل، شخصیت­ها را به وادی مرگ می­کشاند. اکثر شخصیت­های قصه­های نجدی طاهر نام دارند و این نشان­دهندة سرنوشتی تکرارشونده و مشابه است. شخصیت­ها در قصه ترس­های موروثی را نسل به نسل با خود حمل می­کنند. ترس­هایی که نسل در پی نسل تکرار شده و به شکل سنت درآمده­اند و جوانان داستان­های نجدی را به کام مرگ می­کشند. به طور مثال در داستان «گیاهی در قرنطینه» طاهر با سنتی در می­افتد که بر کتفش قفل شده است.

داستان­های نجدی تمثیلی- استعاری­اند و با زبانی هنری پرداختی شاعرانه از مفهوم مرگ ارائه کرده­اند. مضمون مرگ در آثار او پرتکرار است و از اصلی­ترین و پربسامدترین مفاهیم موجود در آثار بیژن نجدی­ست. نگاه شاعرانۀ او به موضوع مرگ در داستان­هایش سرایت کرده و در پرداخت هنری این مفهوم به کار گرفته شده است. این مجموعه شامل 10 داستان درفضا­های گوناگون است. در نگاهی گذرا، نام و ماجرای داستان­های این مجموعه به شرح زیر است:

  1. سپرده به زمین

شخصیت­های اصلی این داستان زوج پیر و بی­فرزندی به نام­های طاهر و ملیحه هستند که با پیدا شدن جسد کودکی در زیر پلی در روستا؛ تشییع، خاکسپاری و انتخاب نامی برای سنگ قبر کودک مفهومی ویژه برای این زوج پیدا می­کند.

  1. استخری پراز کابوس

این داستان قصۀ بازگشت مرتضی به زادگاهش است. مرتضی شهر را متفاوت از آنچه به یاد دارد می­یابد و بازگشت او در حادثه­ای منجر به مرگ یک قو می­شود.

  1. تاریکی در پوتین

شخصیت اصلی این قصه پدر طاهر است. طاهر در جنگ شهید شده و به یاد آوردن پیکر جزغاله­اش روزگار پدر طاهر را تیره و تار کرده است. پدر طاهر آنچنان غرق در ماجرای شهادت فرزند شده که هویت او به کلی در قصه محو و محدود به عنوان «پدر طاهر» شده است.

  1. روز اسب­ریزی

آسیه دختر قالاخان، اسب پدر را بدون زین سوار می­شود و کل روستا را به هم می­ریزد. در این داستان زن کنشگر ظاهر شده و با حرکتی نا­متعارف نظم یک جامعه کوچک را برهم زده و منجر به اتفاقاتی برای اسب می­شود. بارزترین ویژگی این داستان تغییر ناگهانی راوی در میان قصه است.

  1. شب سهراب­کشان

مرتضی پسر کر و لال روستایی به شوق دانستن روایت نیمه­تمام نقالی پیر به نام سید به
قهوه­خانه می­رود؛ اما نقال متوجه خواستۀ سهراب نمی­شود و کشمکشی اتفاق می­افتد که منجر به آتش­سوزی و مرگ سید و مرتضی می­شود. این داستان گریزی به اسطوره­ها می­زند و یادآور داستان رستم و سهراب در شاهنامه است.

  1. چشم­های دکمه­ای من

داستان از دیدگاه عروسک دختری به نام فاطی، ورود عراقی­ها به خرمشهر را روایت می­کند. عروسک که دلتنگ فاطی­است بعد ازیک انفجار، از پنجره به بیرون خانه پرتاب شده و فضای ناامن و جنگ­زده شهر را به تصویر می­کشد.

  1. مرا به تونل بفرستید

داستانی علمی­ - تخیلی­ست که مربوط به آینده و ذهن­خوانی اجسادی است که صداهای دوران حیاتشان در جایی از مغز ذخیره شده که سلول­هایش دیرتر از باقی قسمت­ها می­میرد.

  1. خاطرات پاره­پارۀ دیروز

طاهر و ملیحه زوجی که در حال مرور آلبوم خانوادگی طاهر هستند، گریزی به ماجرای مرگ میرزا کوچک‌خان و نهضت جنگل می­زنند که به گذشتۀ تلخ خانوادۀ طاهر نیز گره خورده است.

  1. سه­شنبۀ خیس

این داستان؛ قصۀ ملیحه و پدرش سیاوش را که یک سیاسی اعدامی­ست روایت می­کند. در این میان ناباوری ملیحه و انتظار برای بازگشت پدر (با علم بر اعدام پدر)، فضایی غمگین را در سه‌شنبۀ بارانی که قرار است زندانیان سیاسی را آزاد کنند، برای مخاطب به تصویر می­کشد.

  1. گیاهی در قرنطینه

طاهر دچار بیماری داءالصدف می­شود و درویشی به نام قادری قفلی بر شانۀ طاهر می­زند که بر باوری غلط دامن می­زند. اینکه نبود قفل مساوی با مرگ طاهر است. خرافه­گرایی و نوع نگاه طاهر به این قفل او را از زندگی عادی باز­می­دارد و سال­ها بعد در معاینۀ پزشکی نظام­وظیفه چالشی برای او ایجاد می­کند که مرگ وی را رقم می­زند.

ب) استخوان­های خوک و دست­های جذامی

«استخوان­های خوک و دست­های جذامی» نام داستانی بلند از مصطفی مستور است که قصۀ زندگی اهالی یک مجتمع را روایت می­کند. تعدد شخصیت­ها و روایت ماجراهای زندگی هر کدام از شخصیت­هایی که خود، راوی قصه خویش­اند؛ هرچند که این داستان چند صدایی به صورت اپیزودیک روایت شده و با فریادهای شخصیت دانیال از پنجرۀ اتاقش به بیرون آغاز می­شود. این رمان­واره زندگی هفت خانواده از اهالی یک برج هفده طبقه را روایت می­کند که هر کدام به نوعی با آسیب­های زندگی مادی در عصر مدرنیته دست و پنجه نرم می­کنند. با اینکه در سرتاسر قصه رد پایی از مذهب و اعتقادات دینی در زندگی هیچ یک از شخصیت­ها دیده نمی­شود؛ اما در لایه­های پنهان قصه و در زوایای پیچیدۀ شخصیتی افراد به حیات خود ادامه می­دهد.

در اغلب داستان­ها، نوعی شتاب در روایت و سبک روایتگری راوی دیده می­شود؛ نویسنده دوست ندارد چندان مخاطب و یا روایت شنو منتظر بماند یا در بطن رویداد و حادثه زانو بزند؛ گویا باورمندی به جریان زودگذر حیات و سرعت حرکت به سوی مرگ در دادن شتاب مثبت به روایت­ها به خواننده القا می­شود. تا جایی که اپیزودها در انتهای قصه چند خطی و حتی تک خطی می­شوند. گویی نویسنده می­خواهد سرعت زندگی خشک و ماشینی انسان مدرن را به نمایش بگذارد. در نهایت در جایی که مخاطب انتظارش را ندارد؛ قصه به یکباره به پایان می­رسد و داوری یا نتیجه­گیری خاصی از نویسنده دیده نمی­شود. نویسنده بی‌هیچ دخالتی در زندگی شخصیت­ها تنها برشی از زندگی انسان در قرن حاضر را به مخاطب نشان می­دهد و شاید قصد او به نوعی، نقد این شیوۀ زندگی در دورة معاصر بوده است؛ زیستن در دنیایی غدّار با انسان­هایی تنها و مغموم و هراسناک نسبت به سرنوشت نامعلوم که البته بیش از آنکه به کیفیت ایمان خود به خدا و عالم ملکوت دلبسته باشند، بیشتر از دغدغة راز و رمز مرگ سرگشته و متألم­اند. به دیگر سخن، نوعی از زندگی که غباری از فراموشی معنوی و خداناباوری بر پیکرة آن نشسته است. در کل ایمانی که مستور در قصه­هایش به تصویر می­کشد، به صورت سلبی به مخاطب ارائه می­شود. شخصیت­ها یا بی­خدا و در پی انکار خدا هستند و یا در وجود خدا شک دارند و این بی‌اعتقادی و شاید تردیدافکنی یا شکاکی انتقادی است که مخاطب را به تفکر وامی­دارد. قصه به گونه­ای روایت می­شود که انسان سرگشته و حیران در عصر مدرنیته در انتهای جهان تاریک و بی‌معنایش کورسوی امیدی می­یابد و امید از روزن ایمان بر حیات شخصیت­ها می­تابد.

3-2- مقایسۀ جامعه­شناختی

مشهور است که مارکسیست­ها عقیده دارند؛ حیات اجتماعی هرکس تعیین­کنندۀ دیدگاه اوست؛ یعنی آگاهی انسان­ها نیست که حیات اجتماعی­شان را می­سازد، بلکه حیات اجتماعی انسان است که آگاهی­هایش را می­سازد. اگر به موضوع از این منظر بنگریم، نوع حیات اجتماعی افراد بر مرگ آن­ها تأثیر­گذار خواهد بود؛ زیرا مرگ هرکس آیینۀ حیات اوست. شیوۀ زیست هرکس می‌تواند بر کیفیت حیات و نحوۀ مرگ او اثرگذار باشد و شیوۀ زیستن هر انسانی از حیات اجتماعی او تأثیر می­پذیرد؛ مثلا در داستان گیاهی در قرنطینه از مجموعۀ یوزپلنگان نجدی، خرافه­پرستی و باورهای ناسالم در اجتماع کوچک محل زندگی طاهر، او را از داشتن یک زندگی عادی محروم می­کند و در نهایت او را به کام مرگ می­کشاند. یا در رمان­وارۀ مستور به دلیل زندگی مادی افراد در یک جامعۀ مدرن؛ افراد را سرگشته و در انزوا می­یابیم. هیچ­کدام از ساکنین برج هفده طبقۀ خاوران، باهم رو در رو نمی­شوند و گفت و گو(دیالوگی) ندارند. به عبارتی افراد محصور در مشکلات و مسائل خویش هستند.

عوامل اجتماعی تا حد زیادی می­تواند برمسألۀ مرگ تأثیر گذارد؛ مثلا تأثیر عوامل اجتماعی بر مسألۀ خودکشی به­اندازه­ای است که برخی صاحب­نظران خودکشی را پدیده­ای اجتماعی و ناشی از گسیختگی ارتباط­های فرد با جامعه می­دانند و در سبب شناسی آن، عوامل جامعه­شناختی را مؤثرتر از عوامل روانشناختی و فردی می­دانند.­ (معتمدی، 1396: 303)

با توجه به رویکردهای مرگ اندیشانه، پژوهش در باب مرگ علاوه بر ابعاد فلسفی، شامل تحلیل­های جامعه‌شناختی از مرگ نیز می­شود که یکی از آن موارد، بررسی میزان مرگ‌ومیر و امید به زندگیست. در جامعه­ای که نجدی و مستور برای مخاطبان ترسیم و تصویر می­کنند، امید به زندگی به دلیل غلبة نگرش بدبینانه به سبک زندگی معاصر محو و ناپدید می‌شود؛ چنانکه شخصیت­های مجموعۀ یوزپلنگان با حقیقت مرگ روبرو و گلاویزند و مرگ به جای زندگی، در قصه جولان می­دهد. در داستان مستور نیز با آنکه حضور مرگ به اندازه یوزپلنگان پررنگ و پربسامد نیست؛ اما زندگی نیز آنچنان گرم و پرشور جریان ندارد و خواننده سرما و رخوت زندگی شخصیت­ها را به خوبی احساس می­کند؛ و همین سستی ناشی از زیستن در جامعه­ای افسرده و بی­­ روح است که وجه مشترک غالب اپیزودهای روایت­هاست. «شخصیت رمان­های مستور بنابر تعاریف سنتی، همگی متعلق به طبقۀ متوسط جدید در ایران هستند و از سویی دیگر مستور به عنوان نویسنده به نسلی از رمان­نویسان واقع‌گرای معاصر تعلق دارد که به لحاظ تاریخی، درگیر جریان­های روشنفکری و گفتمان­های سنت­گرا و متجدد در ایران معاصر هستند.» (سروری و طالبیان، 1391: 185)

با وجود خصایص مشترک میان سبک نگرش دو نویسنده به زندگی و مرگ، در میان نگرش­های مربوط به مرگ که شامل نگاه­های مرگ­ستایانه، مرگ‌ستیزانه و واقع‌گرایانه است؛ نگاه نجدی مرگ‌ستیزانه است؛ اما دیدگاه مستور بیشتر ناظر بر واقعیت زندگی با چاشنی تأمل و تدبر فلسفی­تر. در نگاه نجدی، نوعی نکوهش نسبت مرگ به چشم می­خورد و افراد در قصه با نفرت به مرگ می­نگرند؛ چونان ملیحه در «سه‌شنبۀ خیس» که مرگ پدر را باور نکرده، مانند پدر طاهر، در داستان «تاریکی در پوتین»؛ سال­هاست که مشکی می­پوشد؛ ولی زندگی سرد در استخوان­های خوک و دست­های جذامی، با تمام زوایای ماتریالیستی خود، جریان دارد. افراد با آنکه سرگشته و سردرگم­اند؛ اما باز هم در حال تلاش­اند تا به زندگی خود معنا بخشند؛ مانند دکتر سپهر که سعی می­کند دخترش را با وجود مشکلات ناشی از طلاق، در کنار خودش حفظ کند. یا دکتر مفید و همسرش که دست از تلاش برای بازگرداندن پسرشان - الیاس - به زندگی عادی برنمی­دارند. تمام شخصیت­ها با مشکلات اجتماعی زندگی مدرن در ستیز هستند؛ مانند سوسن که بعد از سال­ها زندگی ناسالم می‌خواهد با عشق کیانوش به زندگی عادی بازگردد. حامد نیز که به دلیل ادامۀ تحصیل نامزدش در خارج از کشور، با نگار، یکی از مراجع کنندگان به عکاس­خانه­اش- به سبب شباهت فراوان به مهناز درگیری عاطفی پیدا می­کند و خطاب به او می­گوید: «آن عکس زیر شیشۀ میز، عکس مهناز، نامزدم، است. در واقع به خاطر شباهت زیاد شما به مهناز به شما علاقه­مند شدم.» (مستور، 1397: 69). در مجموع رگه­های حیات در دیدگاه اجتماعی مستور نسبت به نجدی پررنگ‌تر است و جستجو برای پیدا شدن مغز استخوانی برای پیوند زدن به الیاس- برای بازگرداندن حیات یا امید به زندگی-بر این موضوع صحه می­­گذارد. شخصیت­های این قصه در اجتماع حضور دارند و زندگی را به بهانۀ مرگ تعطیل نمی­کنند و برعکس گاهی آنقدر درگیر روزمرّگی می­شوند که حتی زندگی کردن را فراموش می­کنند. در گفت و گویی دیگر مادر محسن به او می­گوید: «نمی­گم سیمین تقصیری نداشت؛ اما کاش نصف وقتی که برای روزنامه می­گذاشتی، برای سیمین می­گذاشتی. سیمین از تو فقط زندگی می­خواست. همین. این توقع زیادی بود؟ می­گفت کاش به اندازۀ نیم­تای پایین صفحه روزنامه­ات بهش اهمیت می­دادی. خودش این رو به من گفته بود» (همان: 27)؛ اما در باب بازنمایی دیدگاهش به مرگ، درنا دختر محسن از او دربارۀ مرگ پدربزرگ می­پرسد. مسائل حل‌نشده­ای در ذهن کودک باقی مانده که پدر پاسخی برای آن ندارد. درنا می­گوید: «اون روز که شما با اون آقاهه، همون که لباس سفید پوشده بود، پدربزرگ رو گذاشتید توی آمبولانس، یادم هست. هوا سرد بود. مامان گفت برو تو ماشین. تو داشتی گریه می­کردی. من دیدمت. مادربزرگ می­گه آدم­ها وقتی می­میرند، میرند پیش خدا. پدربزرگ حالا پیش خداست؟» محسن می­گوید: «گمونم همین­طور باشه.» درنا: «پیش خدا جای بدیه؟» محسن: «نه، کی این رو گفته؟» درنا: «کسی نگفته، پس چرا شما برای پدربزرگ گریه می­کردید؟» محسن دختر را نوازش می­کند و می­گوید: «داره دیر می­شه، بگیر بخواب عزیزم.» (مستور، 1397: 25) بازگشت به سوی خدا پس از مرگ، در نگاه دینی و مذهبی جامعۀ ما، اینگونه از زبان یک کودک در این اپیزود روایت می­شود.

در یوزپلنگانی که با من دویدند زمان و مکان چندان مرجعیت ندارند، لذا گاه با زمان پریشی و عدم قطعیت مکان در آن مواجهیم؛ از این روست که فضای داستان چنین القا می­کند که گویا اغلب افراد از زندگی اجتماعی مناسب محروم­اند. گویی مرگ در گوشه­ای به شخصیت­ها می­نگرد تا با لغزیدن قلم نجدی، آن­ها را به کام خود فروکشد. به همین دلیل است که اکثر شخصیت­های او یا می­میرند و یا با پیامدهای مرگ عزیزان خویش دست و پنجه نرم می­کنند. نگرش نجدی به مرگ کاملا اگزیستانسیالیستی است و ترس آگاهی بر شخصیت­های داستان او سایه افکنده و قدرت تصمیم­گیری منطقی را ازآنان سلب کرده است. گرچه دوست دارد که راهی برای فلسفة زیستن و مرگ بیابند، ترس ناشی از مرگ، خوب زیستن و خوب اندیشیدن را از آنان سلب کرده است و قدرت اختیار و تشخیص را از آنها گرفته است. او این نکوهش را در داستان گیاهی در قرنطینه نوعی ترس از ناشناخته­ها عنوان می­کند. دکتر به میرآقا پدر طاهر می­گوید: «ببین میرآقا، آدم یا از چیزهایی می­ترسه که اونا رو می‌شناسه، مثل تنهایی، مثل چاقو. یا از چیزهایی که اصلاً نمیشناسه، مثل تاریکی، مثل وقتی که با هر صدای در خیال می­کنی اومدن بگیرنت. مثل مرگ» (نجدی، 1390: 82).

مستور به بی­ارزشی جهان گذران اذعان دارد و به جامعه­ای می­تازد که به اصالت سود و تجارت خود می­نازد؛ جامعه­ای که در آن افراد برای دستیابی به تعنیات دنیوی حتی به صغیر و کبیر هم رحم نمی­کنند. مستور انتقاد به این سبک زندگی را در صحنۀ قتل عباس خان محتشم، با حدیثی از امام علی(ع) از رادیو به گوش مخاطب می­رساند که «دنیای شما در نظر من پست­تر و حقیرتر از استخوان­های خوک در دست­های یک جذامی­ است.» (مستور، 1397: 53)؛ ملول بعد از کشتن عباس­خان به اتومبیل برمی­گردد و در بین مسیر بندر که با شنیدن این حدیث کمی به فکر فرورفته، به او می­گوید: «ببینم ملول، تو تا حالا استخوان خوک توی دست آدم جذامی دیده­ای؟» و اینجاست که نویسنده فقر معنویت را فریاد می‌زند. این قصه تلاش انسان­ها در جوامع مدرن و مادی برای زیستن در دنیای فانی و چنگ انداختن شخصیت­ها به دامان حیات بدون اندیشیدن به مرگ را روایت می­کند.

3-3- مقایسۀ فلسفۀ ذهنی مستور و نجدی در باب مرگ

«استخوان­های خوک و دست­های جذامی» مانند دیگر آثار مستور از دغدغه­های عرفانی او تهی نیست. حتی نام کتاب برگرفته از حدیثی است که پیشتر ذکر آن رفت، بیانگر همین دغدغه­هاست. کسی که با چنین جهان­بینی نابی آشنا باشد، نمی­تواند از لغزیدن قلمش به دامان آن جلوگیری کند. در این داستان بلند شخصیتی همچون دانیال، همان دغدغه­مندی را دارد و پرسش­های بنیادی و وجودی مستور را مطرح می­کند، با این تفاوت که پرسش­های فلسفی و عرفانی او بی­پاسخ مانده و او دچار نوعی سردرگمی شده است. این نگرش به دنیا که آن را بی‌معنا و بی­هدف می­داند بی مشابهت با نگرش اگزیستانسیالیستی نیست. نیافتن علت­های وجودی و حل ناشدن سؤالات مربوط به مرگ و فلسفة زندگی نوعی بحران فکری و روحی ایجاد کرده است. شخصیت­های داستان­های مستور به همین دلیل بحران فکری بیشتری دارند. این سردرگمی، انسان مدرن را به مرز جنون می­کشاند، حتی اگر مانند دانیال خود را در انبوهی از کتاب و اطلاعات غرق کند. همه این بازنمایی بحران­ها در شخصیت­ها نوعی تلنگر فلسفی برای یافتن فلسفة وجودی یا دازاین است که از رهگذر مرگ اندیشی و ترس آگاهی ایجاد می­شود. دیدگاه مستور درباب مرگ، به عطار شباهت دارد - اینکه مرگ، دروازه­ای برای عبور از دنیای عینی به جهان معنا و روحانی ا­ست- با این تفاوت که آن را به صورت سلبی طرح کرده است؛ مانند دانیال که می­پرسد: چرا انسان از مرگ می­ترسد؟ چرا نام تمام جاده­هایی را که به مرگ می­رسند، از سر بی­اسمی مرگ نام نهاده‌اند؟ چرا انسان از تصادف یا بیمارستان می­ترسد؟ آیا به این دلیل که در این مواقع مرگ را در نزدیکی خود حس می­کند؟ و تمام این پرسش­ها او را در انزوا نگاه داشته و از تمام انسان­ها دچار انزجار کرده است. این انزجار را در شروع داستان با فریادهایش از پنجره به بیرون می­ریزد. درد دانیال خدادردی و گمگشتگی خدا از عرصة زندگی است. دانیال مرگ را ایستادن بر لبۀ تیز دره­ای عمیق توصیف می­کند که انسان­ها فکر می­کنند هیولایی به نام مرگ در انتها و عمق تاریک آن خفته. او تمام ترس­های بشر را به مرگ گره می‌زند و می­گوید: «انسان­ها برای این از قبرستون و مرده می‌ترسند چون قبرستان یعنی خانۀ مرگ» (مستور، 1397: 40)؛ و این درست یادآور همان نگرش و گزارة اصلی تفکر اگزیستانسیالیستی امثال هایدگر است.

مرگ­اندیشی مستور در این داستان بسیار عمیق است و با اینکه این مضمون در این داستان پرتکرار نیست؛ اما نکته­های دقیق و باریکی مطرح می­کند. گرچه به طور مستقیم و بی­پرده از مرگ سخن نمی­گوید، سرگشتگی و بی­اعتقادی شخصیت­ها ذهن مخاطب را به سوی سرنوشت و عاقبتی که در انتظار آن­هاست، معطوف می­کند. با وجود آنکه به نظر می­رسد مستور می­کوشد با نگرشی فلسفی به مسأله مرگ ورود کند؛ اما در نهایت پاسخ وی به تمام سؤالات فلسفی، صوفیانه یا عارفانه است؛ به قول برخی در تأملات فلسفی و عرفانی مستور نوعی تناقض دیده می­شود. اگرچه اندیشه­های فلسفی و معرفت­شناختی دربارة  «خدا»، «آفرینش»، «مرگ» و ... در آثار او فراوان یافت می­شود، مواجهۀ او با این مسائل و حتی پاسخ به پرسش­های فلسفی، عرفانی ا­ست. (جعفری، 1398: 66) هنر مستور آمیختن اندیشه­های خشک فلسفی با ذوق عرفانی ا­ست. حتی از دغدغه­های اجتماعی مستور هم نمی­توان عرفان­زدایی کرد. اینکه مفید و همسرش تا انتهای قصه باورهای قلبی خود را به زبان نمی­آورند؛ اما در انتهای قصه ایمان به معجزه بر ناباوری و امید بر یأس غلبه می­کند، اینکه علم در مقابل اعجاز سر فرود می­آورد و خبر پیدا شدن مغز استخوانی برای پیوند در صفحۀ مانیتور دکتر مفید نقش می‌بندد؛ یکی از همان صحنه­هایی است که غلبة نگاه لطیف عرفانی مستور در آن بازنمایی می­شود و اینکه وی چگونه برای ایمان و کشف و شهود روحانی اهمیت قائل است. (مستور، 1397: 87)

از سویی انتخاب نام الیاس برای کودکی ده ساله در جامعۀ مدرن تأمل­برانگیز است. انتخاب این نام برای کودکی بیمار که حیات او در هاله­ای از ابهام قرار دارد و اندیشۀ مخاطب دربارة ادامۀ حیات او در میان یأس و امید دست و پا می­زند، نمی­تواند تصادفی باشد. الیاس پیامبری است که دو بار نامش در قرآن مجید آمده است؛ پیامبری که از هدایت قومش ناامید شد و بی­فرمان حق ناامیدانه قومش را ترک می­گوید و برایشان آرزوی مرگ می­کند. انتخاب این نام شاید مرگ­اندیشانه­ترین تفکر مستور در سراسر این داستان بلند باشد که به زندگی شخصیت الیاس گره می­خورد. عده­ای از اندیشمندان اسلامی عقیده دارند الیاس نبی هنوز زنده است و عروج او با مرکبی به آسمان، به معنای مرگ او نیست. در اکثر قصه­های مستور نوعی پیرامتنیت در انتخاب نام­ها وجود دارد و کلیدی برای رمزگشایی اندیشة پرچالش اوست؛ انتخاب­هایی که جای تحلیل و تأمل بیشتری دارند. حیات الیاس در قصه می­تواند به معنای حیات نسل انسان یا به معنای جاودانگی انسان تعبیر شود.

اسم و رسم آشکارداشتن شخصیت­ها در داستان­های مستور و نجدی خود مطابق با رویکرد اگزیستانسیالیستی است؛ زیرا اگر مستور و نجدی در میدان مدرنیته و خودفراموشی و تنهایی آن می­ماندند؛ مانند ماهیت فضای غالب دورة معاصر تنها به ضبط و روایتگری دردهای انسان­های غریب و دلتنگ و تنها اکتفا می­کردند و مانند شخصیت­های داستانی کافکا فقدان هویت شخصیت­ها را محور اصلی ماجراهای داستان­های خود قرار می­دادند؛ درحالی که تقریبا همه شخصیت­های داستانی آن، دو هویتی آشکار با ذهنی مسأله دار بازنمایی می­شوند با این خصیصه که هویت حیاتشان با نگرش آن­ها به مرگ گره خورده است.

دیدگاه نجدی مانند خیام دمی از تلخکامی یاد مرگ جدا نیست؛ با این تفاوت که آن تأکید بر خوش­باشی در نگاه نجدی جریان ندارد. تمام قصه­های یوزپلنگانی که با من دویده­اند رو به مرگ بودن را یادآوری می‌کنند؛ اما گامی از مرگ فراتر نمی­روند، با حقیقت مرگ همراهی می­کنند، با آنکه دربارۀ جهان پس از مرگ قضاوتی از شخصیت­ها در سرتاسر یوزپلنگان موجود نیست.

    ملیحه در داستان «سپرده به زمین» کودکی را در یک زنبیل تشییع می­کند و می­خواهد برای سنگ قبرش نامی را انتخاب کند. پدر طاهر هیچ کنشی نسبت به عاقبت بخیری پسری که شهید شده ندارد و فقط فقدان او را در سراسر قصه برای مخاطب به تصویر می­کشد. در یوزپلنگان نشانی از مسألۀ جاودانگی نیست و در جهان­بینی نجدی نوعی نگرش اگزیستانسیالیستی با چاشنی بدبینی و با سایه روشنی ناامیدانه از خدا مشهود است. گویا ترس از مرگ و فقدان عزیزان پربسامدترین موتیف قصه­های اوست؛ مانند پدر طاهر که از دکتر می‌پرسد: «پسوریازیس یعنی چه؟ دکتر پاسخ می­دهد: یعنی داءالصدف. میرآقا باز هم گفت: یعنی چی؟ دکتر می­گوید: کهیره ... یه جور مرضه، مرض ترس ... میرآقا می‌گوید: ترسیده طاهرِ من؟ از چی؟ دکتر می­گوید: همۀ ما می­ترسیم، مگه تو نمی­ترسی؟ میرآقا می­گوید: اگر طاهر یه طوری بشه ... آره ... می­ترسم». (نجدی، 1390: 82)

   رو به سوی مرگ بودن در داستان نجدی همان معنای ترس­آگاهی اگزیستانسیالیسم است. اینکه انسان باید معنابخش زندگی خویشتن باشد و چون آسیه دختر قالاخان در «روز اسب‌ریزی» جهان اطرافش را بهم بریزد تا زندگی را آنطور که می­خواهد، مثل سوار شدن بر یک اسب بی­زین تجربه کند؛ چرا که این تجربه، معنای زنده بودن است. حتی اگر فرصت بعدی در کار نباشد و یا حتی اگر دیگر نتواند بر مرکب زندگی بنشیند و سیری امن را تجربه کند. زندگی را به گاری بستن، اعلام انزجار از زیستن است، کشتن لحظاتی ا­ست که نامش زندگی­ است. در فلسفۀ اگزیستانسیالیسم انسان باید خود معنابخش زندگی­اش باشد و آسیه در داستان نجدی، این مفهوم را به خوبی به تصویر می­کشد: «سطل کنار دیرک بود. آسیه سطل را وارونه کرد. روی آن ایستاد و مثل یک مشت ابر سوار اسب شد. گرمایش را به تن اسب مالید. گردن اسب را بغل کرد. موهایش را روی آروارۀ اسب ریخت. همین که گفت «هی»، اسب و آسیه دهکده را بهم ریختند» (نجدی، 1390: 22)؛ نجدی در مجموعه داستان خویش، تلخکامی شبه فلسفی را با زبانی گرم و شاعرانه، در پس استعاره­های زیبا پنهان می­کند تا کمی از این تلخی بکاهد. عرفان در اثر نجدی کمرنگ است و دیدگاه فلسفی بدبینانه او وسیع­تر از بعد عرفانی­ است؛ اما عرفان در قلب آثار مستور بی­وقفه می­تپد.

اگر از منظر روان­شناسی نیز به مرگ بنگریم وجوه تفاوت و شباهت نگاه دو نویسنده بهتر نمایان می­شود. روانشناسی مرگ از جمله مسائل پیچیده و بحث برانگیزیست که می­تواند به تنهایی و به تفصیل بررسی شود. مسائلی چون هراس از مرگ، اضطراب برای مرگ، نحوۀ برخورد با بیمار رو به مرگ و بحران سوگ و ... از جمله مواردی هستند که قابلیت بررسی و پژوهش دارند. درد و رنج از کلیدی­ترین و کانونی­ترین مفاهیم مکتب اگزیستانسیالیسم است. از منظر این مکتب، از زمانی که انسان از عالم نیستی به این دنیا هبوط کرده محکوم به زندگی و ملزم به انتخاب آزادی است و اختیار مرگ و زندگی به دست خود اوست و در برابر این انتخاب مسئولیت دارد و باید پاسخگوی انتخاب خود باشد. هرچه تاثیر دین یا قراردادهای اجتماعی کاهش یابد، انسان مسئول‌تر و تنهاتر می‌شود، و تنهایی از رنج­های اساسی زندگی انسان مدرن است. فرانکل، اگزیستانسیالیست متأخر،­ در کتاب «انسان در جستجوی معنا» -که الگویی برای معنا درمانی (Logotherapy) ارائه می­دهد- می­آورد که انسان برای رسیدن به معنای زندگی سه کار را باید در پیش بگیرد: نخست انجام کاری ارزشمند، دوم تجربه کردن امور ارزشمند و والا و سوم تحمل درد و رنج. «اگر اصلا زندگی دارای مفهومی باشد، پس باید رنج هم معنایی داشته باشد. رنج، بخش غیر قابل ریشه کن شدن زندگی است، گرچه به شکل سرنوشت و مرگ باشد. زندگی بشر بدون رنج و مرگ کامل نخواهد شد.»(فرانکل، 1400: 56)؛  شخصیت­های داستان نجدی محکوم به رنج بردن هستند؛ رنجی که البته به درمان و رهایی از آن منجر نمی­شود. فرانکل «وقتی انسان پی می­برد که سرنوشت او رنج بردن است، ناچار است رنجش را به عنوان وظیفه­ـ وظیفه­ای استثنایی و یگانه ـ بپذیرد. ناگزیر باید این حقیقت را بپذیرد که در رنج بردن نیز در جهان تک و تنهاست. هیچکس نمی­­تواند او را از رنج­هایش برهاند و یا به جای او رنج برد. تنها فرصت موجود، بستگی به نحوه برخورد او با مشکلات و تحمل مشقات دارد» (همان: 64)؛ شاید از خلال سوگ­های شوک آور زندگی انسانی، رنجی دردناک­تر از سوگ فرزند نباشد. چنین سوگی در صورت تسکین نیافتن، تبدیل به سوگ پیچیده یا «پاتولوژیک» می­شود. این چنین سوگی همچون هراس از مرگ و اضطراب ناشی از آن می­تواند زندگی را با اختلال مواجه کند و فرد دیگر قادر به ادامۀ زندگی نخواهد بود. سوگ پاتولوژیک نه تنها تأثیرات مخربی بر روح و روان افراد دارد، می­تواند سبب­ساز بیماری­های مزمن جسمی باشد. از سویی قادر است فرد را مبتلا به اعتیاد و سوءمصرف مواد مخدر کند و یا منجر به خودکشی شود. در «یوزپلنگانی که با من دویده­اند» دو شخصیت را با ویژگی­های سوگ پیچیده می­بینیم. یکی پدر طاهر در داستان تاریکی در پوتین و دیگری ملیحه در سه­شنبۀ خیس. در شروع تاریکی در پوتین این­طور می­خوانیم: «با اینکه پدر طاهر تصمیم گرفته بود که هرگز لباس سیاهش را در نیاورد ...» (نجدی، 1390: 29)؛ و یا در برشی دیگر از می­خوانیم: «روز قبل هم که پدر طاهر از قدم­زدن‌های پایان ناپذیرش در گورستان و خواندن سنگ­قبرهایی که تمام اسم­ها و تاریخ روی آنها را بی­هیچ تلاشی همیشه می­توانست به خاطر آورد، به خانه­اش باز می­گشت...» (نجدی، 1390: 29)؛ این روایات از شخصیت پدر طاهر که حتی هویتی جز پدر طاهر در داستان ندارد، نشان می­دهد که او دارای ویژگی­های سوگ پیچیده است. پدری که در بغچه­ای تکه­های جزغاله و سیاه، چشم‌های ترکیده و صورت پر از دندان فرزندش را دیده بود، و از به یاد آوردن همیشگی آن لحظات رنج می­برد. حتی ضعفی که به پدر طاهر با شنیدن نام پسری که در کنار رودخانه با دوستانش شنا می­کرد، دست داد، بطوری که زانو زد و روی زمین نشست، نشان­دهندۀ سوگ پیچیده در پی تلخ­ترین از دست دادگی؛ یعنی از دست دادن فرزند است. در واقع با شنیدن نام طاهر تمام خاطرات تلخ روز تدفین، بار دیگر در مقابل چشمان پدر زنده می­شود و او را آزار می­دهد. در چنین مواردی فرد سوگوار آسیب­پذیر است. اختلالات خواب و بی­اشتهایی از دیگر نشانه­هاست که در پدر طاهر کاملاً پیداست: «پدر طاهر تا ظهر روز بعد در رختخوابش غلت زد. ظهر کمی غذا خورد تا بتواند سیگار بکشد ... سعی کرد زیاد به قاب عکس پشت کرده­ای که روی طاقچه بود نگاه نکند» (همان: 30)

در سه­شنبۀ خیس ملیحه را در سوگ پدر، ناراضی و ناآرام می­یابیم. پدر ملیحه یکی از زندانیان سیاسی است که پیش از سال 1357 اعدام شده است. ملیحه با علم بر این موضوع در روز آزادی زندانیان در روزهای آخر پاییز 1357، در مقابل زندان اوین انتظار آزادی سیاوش را می­کشد. یک خانم برای در آغوش کشیدن پسرش، چترش را به ملیحه می­دهد و فراموش می‌کند آن را پس بگیرد. ملیحه با خیال پدر چتر را در سه­شنبۀ بارانی همراهی می­کند و در تمام مسیر برای او درددل می­کند. از فوت مادر که نبود سیاوش غمباد (گواتر) گرفت و مُرد و در تمام این سال­ها درد تنهایی را چشید. در دیالوگ بین پدربزرگ و ملیحه، نجدی رنجی که ملیحه در پی این سوگ می­برد را اینطور روایت می­کند:

«- همه رو آزاد کردن پدربزرگ، همه‌رو ...

- می­دونم، یه ساعت پیش BBC گفت.

- ولی من خودشونو دیدم، دیدمشون.

- کجا؟

- دم در اوین.

- اونجا چکار می­کردی؟

- چکار می­کردم؟ رفتم دنبال ...

- بشین ملیحه، یه دقه بشین.

- غلغله بود، خبرنگارا، عکاسا.

- گفتم بشین ملیحه

ملیحه می­گوید: چه اشتباهی ... اینهمه سال سیاه پوشیدم.

پدربزرگ صورتش را برگرداند:

- خودتو گول نزن ملیحه ... و در ادامۀ صحبت­هایش به اتاق اشاره می­کند و می­گوید:

- هیچکس نیس ملیحه ... همه مردن ... مادرت، سیاوش ...» (نجدی، 1390: 75 - 76)

اما در داستان­های مستور گویا شخصیت­های داستان گامی پیشتر از شخصیت­های رنجور نجدی برمی­دارند و در جستجوی واقعیت و فلسفة زندگی می­کوشند درد و رنجشان را با معنابخشی به زندگی و عشق ورزی جبران و درمان کنند؛ نکته­ای که در شخصیت­های داستان نجدی مفقود است. دانیال در استخوان­های خوک و دست­های جذامی نوعی هراس از مرگ را تجربه می­کند و گاه در فرایند تحمل درد و رنج ناشی از زندگی، به انزوا و افسردگی می­رسد؛ اما دیالوگ­های چالشی و پرسش­های هستی­شناختی او راهی برای یافتن معنا و رسیدن به پناهگاهی مستحکم است که او را از تنهایی و وحشت دنیای مدرن رها سازد و به حقیقت وجودی خود و معنای واقعی فلسفة زندگی هدایت سازد. مستور اعتراضات و چالش­های به ظاهر نیست­انگارانة دانیال را برای وادار کردن مخاطبان به تأمل در مسائل بنیادین هستی شناختی و اگزیستانسیالیستی طرح می­کند: «دانیال توی آپارتمان می­چرخید و زیر لب آهسته با خودش حرف می­زد: «فرض اول، مرگی در کار نیست. اگه مرگ نباشه آدم­ها از بزرگترین خطر و تهدید هستی، نجات پیدا می­کنند. آدم­ها برای چی از مریضی می­ترسند؟ برای اینکه همسایۀ دیوار به دیوار مرگه...» (همان: 39)؛ باشد از این طریق مخاطبان دنیای جدید را از پیامدهای تنهایی و اضطرابات ناشی از بی‌معنایی و بی­خدایی آگاه سازد.

4- نتیجه

جستار پیشِ رو با مقایسه و خوانش اگزیستانسیالیستی، دو مجموعۀ داستان «یوزپلنگانی که با من دویده­اند» از بیژن نجدی و «استخوان­های خوک و دست­های جذامی» نوشتة مصطفی مستور را بازخوانی کرده است تا کیفیت بازتاب تأملات درونی این دو نویسنده را نسبت به مقولة مرگ دریابد. آثاری که روایت انسان­های برآمده از طبقات متوسط و قشرهای خاکستری از جامعة معاصر ایران ­است. از واکاوی چنین نگاه و رویکردی، به نتایج ذیل می­توان اشاره کرد:

در قلم نجدی با پرداختی هنری و شاعرانه از مفهوم مرگ مواجهیم. نگاهی استعاری و هنرمندانه که از زیباترین پرداخت­های مفهوم مرگ به شمار می­آید. دیدگاهی اگزیستانسیالیستی که در تمام داستان­هایش مخاطب را با حقیقت مرگ روبه­رو کرده، بسامد بیشتری در قصه­های او دارد. نگاه او مرگ‌ستیزانه است و دیدگاهی غیرمذهبی و اگزیستانسیالیستی دارد که زندگی را با به سوی مرگ بودن آن، معنا می­بخشد. بطوری که سرنوشت مشترک اکثر قهرمانان قصۀ او مرگ است و یا اینکه شخصیت­ها با پیامد مرگ عزیزان خویش، راه فهم معنای زندگی و تعادل روحی و عاطفی خود را از دست می­دهند.

در اثر مستور مرگ­اندیشی از بسامد کمتری برخوردار است؛ اما پرداخت مفهوم مرگ،
واقع‌گرایانه است. از زبان برخی شخصیت­ها از مرگ سخن می­راند؛ لیکن زوایای زندگی اجتماعی را نیز در نظر دارد. زندگی و دیدگاه ماشینی انسان مدرن را در یک طبقۀ متوسط نقد می­کند و در انتهای داستان، قصه را را با بشارت زندگی برای الیاس به پایان می­برد. یأس­ها را به امید بدل می­کند و به مخاطب نوید زندگی می­دهد. در طول قصه ایمان را کمرنگ روایت می­کند، اما در انتها ایمانی را که در طول قصه از مخاطب سلب شده به او بازمی­گرداند.

شخصیت­های قصه­های نجدی منفعل و غمگین­اند. حرکت و کنشی از آنان نمی­بینیم و قصه را به فراز و فرود نمی­کشند. نگاه تلخ مرگ­اندیشانۀ نجدی تا انتها بر زندگی آنان سایه می­افکند و آنان را به سوی مرگ می­برد. این در حالی است که شخصیت­های یوزپلنگان با اینکه نومید، غمگین، سیاه یا خاکستری هستند؛ در فرایند قصه میل به بهبود شرایط زیستن دارند و در پی کشف راز و رمز «مرگ»، ترس آگاه هستند و تحمل درد و رنج را نوعی مسئولیت انسانی در دنیا می­دانند. مستور اضطراب و وحشت تنهایی انسان مدرن را با رویکرد اگزیستانسیالیستی خداباورانه با چاشنی فلسفی- عرفانی بازنمایی می­کند؛ اما نجدی غالبا راه گریز و نهایی برای حل مشکلات وجودی و پرسش­های هستی­شناختی در پیش چشم مخاطبان قرار نمی­دهد. 

 

منابع

  • الیاده، میرچا، (1379)، «جهان اسطوره­شناسی (اسطوره­شناسی مرگ)». ترجمۀ جلال ستاری، جلد سوم، تهران: نشر مرکز.
  • اونامونو، میگل، (1398)، «درد جاودانگی»، ترجمة بهاءالدین خرّمشاهی، چاپ ششم. تهران: ناهید.
  • پاپنهایم، فریتش، (1397)، «از خود بیگانگی انسان مدرن»، ترجمة مجید مددی، چاپ دوم، تهران: نشر بان.
  • چایدستر، دیوید، (1380)، «شور جاودانگی»، ترجمۀ غلامحسین توکلی، قم: مرکز مطالعات و تحقیقات ادیان و مذاهب.
  • حافظ شیرازی، شمس­الدین محمد، (1394)، «یوان حافظ»، تصحیح محمد قزوینی، تهران: انتشارات پیام عدالت.
  • رضازاده، سیدمحسن، (۱۳۸۰)، «کتاب مرگ و جاودانگی (مقالاتی از هیوم، راسل، فلو، افلاطون، هیک و اُولِن)»، تهران: دفتر پژوهش و نشر سهروردی.
  • سپهری، سهراب، (1389)، «هشت کتاب»، تهران: انتشارات خلاق.
  • سنایی­غزنوی، عبدالمجد مجدودبن آدم، (1385)، «دیوان حکیم ثنایی غزنوی»، چاپ دوم، تهران: انتشارات نگاه.
  • فرانکل، ویکتور، (1400)، «انسان در جستجوی معنا»، ترجمة نهضت صالحیان و مهین میلانی، چاپ شصت و چهارم، تهران: انتشارات لیوسا.
  • قربانی، هاجر، (۱۳۹۹)، «مطالعات اجتماعی مرگ»، چاپ اول، تهران: نشر انسان‌شناسی.
  • کمپانی‌زارع، مهدی، (1396)، «مرگ‌اندیشی از گیل‌گمش تا کامو»، تهران: نگاه معاصر.
  • مستور، مصطفی، (1397)، «استخوان­­های خوک و دست­های جذامی»، چاپ سی و چهارم، تهران: انتشارات نشر چهره.
  • معتمدی، غلامحسین، (1396)، «انسان و مرگ (درآمدی بر مرگ­شناسی)»، تهران: نشر مرکز.
  • مولوی، جلال­الدین محمد، (1380)، «مثنوی معنوی»، تصحیح نیکلسون، چاپ دوم، تهران: انتشارات طلایه.
  • مولوی، جلال­الدین محمد، (1398)، «شرح جامع مثنوی معنوی (دفتر سوم)»، شرح کریم زمانی، چاپ سی­ام. تهران: انتشارات اطلاعات.
  • نجدی، بیژن، (1390)، «یوزپلنگانی که با من دویده­اند»، چاپ پانزدهم، تهران: نشر مرکز.
  • والتر، تونی، (1396)، «مرگ و مدرنیته»، ترجمة هاجر قربانی، تهران: پژوهشگاه فرهنگ و هنر و ارتباطات.
  • هایدگر، مارتین، (1388)، «هستی و زمان»، ترجمة سیاوش جمادی، چاپ سوم، تهران: انتشارات ققنوس.
  • افراسیاب­پور، علی اکبر، (1389)، «عرفان و اسطوره­شناسی مرگ»، فصلنامۀ تخصص ادیان و عرفان، سال هفتم، ش 26: 13-29.
  • حاجی آقابابایی، محمدرضا و مینا باستان، (1398)، «بررسی دغدغه های وجودی در داستان های مصطفی مستور» (پیکره پژوهش: داستان های روی ماه خداوند را ببوس، استخوان خوک و دست­های جذامی، من گنجشک نیستم)، جستارهای نوین ادبی، شماره 207. صص 1-18.
  • حسام پور، سعید و دیگران، (1394)، «مرگ و مرگ اندیشی در اشعار اخوان ثالث، شاملو و فروغ فرخزاد»، پژوهشنامه ادب غنایی، سال سیزدهم، شماره 24، صص 77-96.
  • حسینی­سروری، نجمه و حامد طالبیان، (1392)، «بازنمایی هویت طبقه متوسط مدرن شهری در آثار مصطفی مستور»، مجله مطالعات فرهنگی ارتباطات، سال 14، شماره 21، صص 179-213.
  • شاهینی، علی رضا و محمد رضا نصر اصفهانی، (1390)، «مرگ‌اندیشی هدایت؛ نگرش فلسفی یا روانشناسانه؟»، پژوهش زبان و ادبیات فارسی، شمارة 23، صص 79- 100.
  • عشقی­سردهی، علی و دیگران، (1397)، «آموزه­های تعلیمی مرگ­اندیشی در رمان کلیدر»، پژوهش نامه ادبیات تعلیمی (پژوهشنامه زبان و ادبیات فارسی)، شمارة 40، صص 37- 57.
  • قاسم­زاده، سیدعلی و حسینعلی قبادی، (1391)، «دلایل گرایش رمان­نویسان پسامدرنیته به احیای اساطیر»، مجله ادب پژوهشی گیلان، شماره 21، دوره 6، صص 31-61.
  • کاکایی، قاسم و مجبوبه جبابره، (1393)، «بررسی تطبیقی مرگ‌اندیشی از دیدگاه خیام و عطار». اندیشه دینی، شماره ۳، صص 113-136.
  • محمدی، محتشم و امین سرانجام، (1395)، «اگزیستانسیالیسم در رباعیات خیام»، مجله مطالعات ایرانی، سال 15 و شماره 30، صص 81-99.

 

 

Death in the Works of Bijan Najdi and Mostafa Mastoor: A Comparative Look at Death in "The Leopards Who Have Run with Me" and "Pig Bone and Leper's Hands"

ghaffari, samira [3]

Ghasemzade, seyed ali [4]

DOI: 10.22080/RJLS.2023.25336.1394

Abstract

Philosophy of death, one of the biggest enigmas in human history, has always puzzled human beings ever since they were created. The basis of mythology, evolution of human life in the form of immortal cycles of collective unconsciousness irrespective of time and place, is suggestive of this concern. Hence, awareness of the nature of death is reflected extensively as a thematic element in artistic and literary works. However, such cognitive re-thinking can have both negative and positive aspects. One aspect is its terrorizing effect on human life and how it drives life toward vanity and futility while another aspect is its potential for fostering the growth of wisdom, insights and moral values. Considering these contradictory aspects regarding humans’ preoccupation with death, in the present study researchers attempt to explore the attitudes of contemporary Iranians, living in a modern context, by using a descriptive-analytical method and focusing on two stories of The Leopards who have Run with Me by Bijan Najdi and Pig Bone and Leper's Hands by Mostafa Mastoor. Findings suggest that Najdi has had an existentialist view on death which is depicted through his use of different voices/ characters in the story. He has also tried to represent the hidden layers of death in the lived experiences of society in its transformation from a traditional background to a modern one by utilizing a metaphoric language. Mastoor, however, looks at death with a more philosophic view and tries to reflect his concern through depicting the inner and spiritual anxiety of his characters.

Keywords: Awareness of Death, Cognitive Rethinking of Death, Existentialism, Bijan Najdi, Mostafa Mastoor.

Extended Abstract

Introduction

Death is one of the topics that has attracted the attention of experts and researchers since ancient times. Depending on the type of approach to the concept of death, some intellectual and pseudo-scientific schools such as psychology of death, sociology of death, philosophy of death, etc. have been established over time.

Throughout history, the issue of death has been shrouded in mystery for humans. However, many behaviorists and psychologists believe that the way each person lives depends on their view of death. Therefore, some thinkers like Khayyam resort to views such as carpe diem or hedonism in the transient world in order to escape the bitterness of death through this artificial comfort. For some others, like Attar, the thought of death becomes intertwined with their lives, and this reminder leads them to confrontation with the transience of the world and the eternity after death, leading them to adopt a God-centered path and consider death not as a finality for themselves but as the beginning of their journey in the arena of eternal life. Some other times, the fear of death and the feeling of nothingness and non-existence leads some people to nihilism and passivity or aggression and revenge so that in their thoughts and words, they depict the world as unbearable, dark and bleak.

All in all, humans have two general views and approaches toward death: 1. The materialistic and nihilistic view that considers death as the end of a person’s life, hence leading to one's fear of it. 2. The spiritual and traditional view that considers death as a rebirth and a new beginning, and thus triggers no sense of fear.

Conclusion and Findings

The re-reading of the two collections of stories – The Leopards Who Have Run with Me by Bijan Najdi and Pig Bone and Leper's Hands by Mostafa Mastoor – with an existentialist lens helps compare the views of these two writers in depicting the viewpoint of mostly middle-class people (with few exceptions of lower-class life or the nouveau riche) to unveil the mindset of a large percentage of the society. Findings are indicative of the following points:

In Najdi's novel, we face an artistic and poetic treatment of death: a metaphorical and artistic look that is considered to be one of the most beautiful treatments of the concept. In other words, he provides an existentialist view by which to confront the reader with the truth of death as the staple of his fiction. Indeed, he has a non-religious and existentialist view that gives meaning to life by taking it toward death: the common destiny of most of the heroes of his story.

In Mastoor's work, while preoccupation with death is less frequent, its treatment is realistic. He speaks of death through some of his characters, but also considers the aspects of social life. He criticizes the machine-like life of the modern middle-class man and ends the story with the good news of life for Elias. He turns despair into hope and promises life to the audience. Throughout the story, he moves away from faith, but at the end he returns to his audience the faith that has been taken away from them throughout the narrative.

The characters in Najdi's stories are passive and sad. We do not see any movement or action, and they do not take the story towards any ups and downs. The bitter, death-oriented view of Najdi casts a shadow over the characters' lives until the end and leads them to death. This is while the characters in The Leopards, although hopeless, sad, black or gray, have the desire to improve their living conditions in the process of the story. They are aware of the fear of death and its mystery and consider toleration of pain and suffering as a kind of human responsibility in the world. Mastoor depicts the anxiety and horror of the modern man's loneliness with a God-believing existentialist approach and a philosophical-mystical flavor; Najdi, however, does not offer a way out or any final solution to existential problems and ontological questions of his audience.

 

[1]-  گروه زبان و ادبیّات فارسی، دانشگاه بین‌المللی امام خمینی(ره)، ایران. رایانامه:                          samira.ghaffari1369@gmail.com

[2]-  استاد تمام و عضو هیأت علمی گروه زبان و ادبیات فارسی دانشگاه بین المللی امام خمینی (ره) ، ایران. (نویسنده مسؤول) رایانامه:

s.a.ghasemzadeh@hum.ikiu.ac.ir

hosseintaheri2013@gmail.com

s.a.ghasemzadeh@hum.ikiu.ac.ir

  • منابع

    • الیاده، میرچا، (1379)، «جهان اسطوره­شناسی (اسطوره­شناسی مرگ)». ترجمۀ جلال ستاری، جلد سوم، تهران: نشر مرکز.
    • اونامونو، میگل، (1398)، «درد جاودانگی»، ترجمة بهاءالدین خرّمشاهی، چاپ ششم. تهران: ناهید.
    • پاپنهایم، فریتش، (1397)، «از خود بیگانگی انسان مدرن»، ترجمة مجید مددی، چاپ دوم، تهران: نشر بان.
    • چایدستر، دیوید، (1380)، «شور جاودانگی»، ترجمۀ غلامحسین توکلی، قم: مرکز مطالعات و تحقیقات ادیان و مذاهب.
    • حافظ شیرازی، شمس­الدین محمد، (1394)، «یوان حافظ»، تصحیح محمد قزوینی، تهران: انتشارات پیام عدالت.
    • رضازاده، سیدمحسن، (۱۳۸۰)، «کتاب مرگ و جاودانگی (مقالاتی از هیوم، راسل، فلو، افلاطون، هیک و اُولِن)»، تهران: دفتر پژوهش و نشر سهروردی.
    • سپهری، سهراب، (1389)، «هشت کتاب»، تهران: انتشارات خلاق.
    • سنایی­غزنوی، عبدالمجد مجدودبن آدم، (1385)، «دیوان حکیم ثنایی غزنوی»، چاپ دوم، تهران: انتشارات نگاه.
    • فرانکل، ویکتور، (1400)، «انسان در جستجوی معنا»، ترجمة نهضت صالحیان و مهین میلانی، چاپ شصت و چهارم، تهران: انتشارات لیوسا.
    • قربانی، هاجر، (۱۳۹۹)، «مطالعات اجتماعی مرگ»، چاپ اول، تهران: نشر انسان‌شناسی.
    • کمپانی‌زارع، مهدی، (1396)، «مرگ‌اندیشی از گیل‌گمش تا کامو»، تهران: نگاه معاصر.
    • مستور، مصطفی، (1397)، «استخوان­­های خوک و دست­های جذامی»، چاپ سی و چهارم، تهران: انتشارات نشر چهره.
    • معتمدی، غلامحسین، (1396)، «انسان و مرگ (درآمدی بر مرگ­شناسی)»، تهران: نشر مرکز.
    • مولوی، جلال­الدین محمد، (1380)، «مثنوی معنوی»، تصحیح نیکلسون، چاپ دوم، تهران: انتشارات طلایه.
    • مولوی، جلال­الدین محمد، (1398)، «شرح جامع مثنوی معنوی (دفتر سوم)»، شرح کریم زمانی، چاپ سی­ام. تهران: انتشارات اطلاعات.
    • نجدی، بیژن، (1390)، «یوزپلنگانی که با من دویده­اند»، چاپ پانزدهم، تهران: نشر مرکز.
    • والتر، تونی، (1396)، «مرگ و مدرنیته»، ترجمة هاجر قربانی، تهران: پژوهشگاه فرهنگ و هنر و ارتباطات.
    • هایدگر، مارتین، (1388)، «هستی و زمان»، ترجمة سیاوش جمادی، چاپ سوم، تهران: انتشارات ققنوس.
    • افراسیاب­پور، علی اکبر، (1389)، «عرفان و اسطوره­شناسی مرگ»، فصلنامۀ تخصص ادیان و عرفان، سال هفتم، ش 26: 13-29.
    • حاجی آقابابایی، محمدرضا و مینا باستان، (1398)، «بررسی دغدغه های وجودی در داستان های مصطفی مستور» (پیکره پژوهش: داستان های روی ماه خداوند را ببوس، استخوان خوک و دست­های جذامی، من گنجشک نیستم)، جستارهای نوین ادبی، شماره 207. صص 1-18.
    • حسام پور، سعید و دیگران، (1394)، «مرگ و مرگ اندیشی در اشعار اخوان ثالث، شاملو و فروغ فرخزاد»، پژوهشنامه ادب غنایی، سال سیزدهم، شماره 24، صص 77-96.
    • حسینی­سروری، نجمه و حامد طالبیان، (1392)، «بازنمایی هویت طبقه متوسط مدرن شهری در آثار مصطفی مستور»، مجله مطالعات فرهنگی ارتباطات، سال 14، شماره 21، صص 179-213.
    • شاهینی، علی رضا و محمد رضا نصر اصفهانی، (1390)، «مرگ‌اندیشی هدایت؛ نگرش فلسفی یا روانشناسانه؟»، پژوهش زبان و ادبیات فارسی، شمارة 23، صص 79- 100.
    • عشقی­سردهی، علی و دیگران، (1397)، «آموزه­های تعلیمی مرگ­اندیشی در رمان کلیدر»، پژوهش نامه ادبیات تعلیمی (پژوهشنامه زبان و ادبیات فارسی)، شمارة 40، صص 37- 57.
    • قاسم­زاده، سیدعلی و حسینعلی قبادی، (1391)، «دلایل گرایش رمان­نویسان پسامدرنیته به احیای اساطیر»، مجله ادب پژوهشی گیلان، شماره 21، دوره 6، صص 31-61.
    • کاکایی، قاسم و مجبوبه جبابره، (1393)، «بررسی تطبیقی مرگ‌اندیشی از دیدگاه خیام و عطار». اندیشه دینی، شماره ۳، صص 113-136.
    • محمدی، محتشم و امین سرانجام، (1395)، «اگزیستانسیالیسم در رباعیات خیام»، مجله مطالعات ایرانی، سال 15 و شماره 30، صص 81-99.